مرور رده
کودک و نوجوان
بچه مرد (کتاب زیتون)
چادر توی صورتش کشید و مویهکنان گفت: «خدا ذلیلش کنه! لب رودخونه نشسته بودم و لباس میشستم که قایق موتوری از سمت…
بند یک (کتاب زیتون)
زن کیفش را زیر بغل زد و در حالیکه به زمین و زمان بد و بیراه میگفت از مسافرخانه بیرون رفت. مرد نامتعادل به…
ساعت گمشده (مجموعه داستان)
در را بستم و به راننده اشاره کردم برود. سمانه و بقیۀ کارگران مات و مبهوت نگاهم میکردند. ماشین پرگاز از جا کنده شد.…
کتاب خاتم: درخت دروغ
درد میپیچد لای رودههایم. زمین را مشت میکنم با دستهای بستهام. صدای شکستن در را میشنوم. باید شکسته باشند در…
چهارده و بیست و پنج صدم
مانی شوت میکند. سرم زیادی بالاست، نمیتوانم با سرم جلوی توپ را بگیرم. با پا هم نمیشود. توپ دارد از نزدیک شانهام…
کتاب خاتم: خاک، خون، پرتقال
نگاهم را دوختم به سمت چپ افق؛ خبری از سنگ خضر نبود. بیبی برایم گفته بود که خضر نبی تهِ دریا روی این سنگ سیاه…
کتاب خاتم: زمزمه هایی که زنده اند
محیا میرود روی چهارپایۀ آهنی و دست به کار میشود. کنجکاوی توی چشم تکتک بچهها و کارکنان سازمان دیده میشود. محیا…
یاسر و عدّاس در باغ بهشت
به جمعشان نزدیکتر میشوم و نگاهم روی مردی میماند. چقدر به دل مینشیند. وقار چشمانش دیدنی است. در گوشهای، نزدیک…
کتاب خاتم: ح مثل رحمت (مجموعه داستان)
علی میگوید: «بقیهاش رووو بِبِببگوووو.»
چشمهام را با پشت دست پاک می کنم و می گویم: «یکی از دشمنان پیامبر هر روز…
بازی بزرگ (مجموعه داستان)
یک روز نزدیک ظهر بود که فجران آمد کتابخانه. آن روزها من کتابدار بودم. این را، خودم خواسته بودم. از کارهای اجرایی…