مرور رده
کودک و نوجوان
چهارده و بیست و پنج صدم
مانی شوت میکند. سرم زیادی بالاست، نمیتوانم با سرم جلوی توپ را بگیرم. با پا هم نمیشود. توپ دارد از نزدیک شانهام…
کتاب خاتم: خاک، خون، پرتقال
نگاهم را دوختم به سمت چپ افق؛ خبری از سنگ خضر نبود. بیبی برایم گفته بود که خضر نبی تهِ دریا روی این سنگ سیاه…
کتاب خاتم: زمزمه هایی که زنده اند
محیا میرود روی چهارپایۀ آهنی و دست به کار میشود. کنجکاوی توی چشم تکتک بچهها و کارکنان سازمان دیده میشود. محیا…
یاسر و عدّاس در باغ بهشت
به جمعشان نزدیکتر میشوم و نگاهم روی مردی میماند. چقدر به دل مینشیند. وقار چشمانش دیدنی است. در گوشهای، نزدیک…
کتاب خاتم: ح مثل رحمت (مجموعه داستان)
علی میگوید: «بقیهاش رووو بِبِببگوووو.»
چشمهام را با پشت دست پاک می کنم و می گویم: «یکی از دشمنان پیامبر هر روز…
بازی بزرگ (مجموعه داستان)
یک روز نزدیک ظهر بود که فجران آمد کتابخانه. آن روزها من کتابدار بودم. این را، خودم خواسته بودم. از کارهای اجرایی…
کتاب خاتم: سبزقبا (مجموعه داستان)
خشکش می زند. صورتش گُر می گیرد. دستهایش شروع می کنند به لرزیدن. هیچ فکرش را هم نمی کرد طالبها به «مسجد موی…
می شوم اندازه یک نقطه
کلافه بودم. عموعطا هم وقت گیر آورده بود و کلاس درس راه انداخته بود. کاش مثل امتحان فرصت داشتم و از قبل خودم را…
کفش هایی با پاپیون قرمز و دو داستان دیگر
آقا بهمن، نفسش را با کلافگی بیرون داد و نگاهی به سید کرد و گفت: «والا اگه شما فهمیدی، من هم فهمیدم سید جان!...
شب آفتابی
تازه انگار به سرّ ندایی که آن روز شنیده بود، دارد پی میبرد! نگاهی دوباره به چهرۀ امام میکند و سپس چشمانش را…