یک بار هم نشده بود نمازت قضا شود اما حالا نه میتوانستی به مسجد بروی و نه به خانه برگردی. دو ساعتی میشد که همانطور آواره وسط کوچه نشسته بودی و اشک میریختی. صدای افرادی را از ته کوچه شنیدی اما دیگر هیچ چیز برایت مهم نبود. همانطور بیتفاوت به نشستن ادامه دادی. مردم با نگاههای متعجب و بیخیال از کنارت رد میشدند مثل کسانی که به گدایی خیره شده باشند. اما تو که تقصیری نداشتی. فقط گمشدهای بودی که همه چیز برایش تیره و تار بود. ناگهان صدایی از پشت تو را به خودت آورد: پدر جان پدر جان! سالها میشد که کسی تو را به این مهربانی صدا نکرده بود.