داستان کوتاه فارسی

باید حواسم را پرت کنم. دکمه کنترل تلویزیون را می‌زنم. نور آبی به اتاق پاشیده می‌شود و در نور خورشید فرومی‌رود و…

سید راه افتاد و خیلی زود پاهایش یخ کرد. حرکت برایش سخت شده بود. سعی کرد بی‌خیال شود. مسعود همچنان داد می‌زد: «نرو…

من احساس کردم بابا هم ترسیده ولی صورتش مثل کسانی نبود که می‌ترسند؛ بیشتر شبیه آدم‌های عصبانی بود. فکر کردم شاید…

محیا می‌رود روی چهارپایۀ آهنی و دست به کار می‌شود. کنجکاوی توی چشم تک‌تک بچه‌ها و کارکنان سازمان دیده می‌شود. محیا…

آقا بهمن، نفسش را با کلافگی بیرون داد و نگاهی به سید کرد و گفت: «والا اگه شما فهمیدی، من هم فهمیدم سید جان!...