داستان فارسی

محمّد مانند خورشيدی درخشان از غار رفت و همه جا تاريك شد. با رفتنش قلبِ كوچكِ من هم همراه او رفت. ای كاش زودتر او را…

پاکت را از روی میز برمی‌دارم و بازش می‌کنم. یک هفته‌ای می‌شود که رسیده؛ اما ای کاش حالا‌حالاها نمی‌رسید. دوباره…

ناگهان دیدم در آسمان سر و صدایی بلند شد. فرشته‌ها به سمت من نگاه می‌کردند. جبرئیل یکی از فرشته‌ها‌ی خدا، به خدا…

دست‌هایم می‌لرزید. سرم را با سنگینی به نرده‌های اسکله چسباندم. گریه امانم را ربود. قرار نبود اروند این‌قدر بی‌رحم…

حس می‌کردی تمام دنیا در دستانت است. حس می‌کردی خدا را داری. زمین و آسمان را، برگ و بار، باد و باران، قوس و قزح،…

کلافه بودم. عمو‌عطا هم وقت ‌گیر آورده بود و کلاس درس راه انداخته بود. کاش مثل امتحان فرصت داشتم و از قبل خودم را…

روزی که تصمیم گرفتم از احوالات کرونایی‌ام اینجا بنویسم فکر می‌کردم قرار است در آخرین یادداشت بنویسم ...