درد میپیچد لای رودههایم. زمین را مشت میکنم با دستهای بستهام. صدای شکستن در را میشنوم. باید شکسته باشند در خانه را. ناله میزنم. وزیر انتقام شهر را میخواهد از من بگیرد. انگار من بودم که بازرگانان مغول را کشتم. انگار من بودم که ریش ایلچی چنگیز را تراشیدم و راهیاش کردم. نعره میزند «اگر آن حدیث را گفته بودی …».