یک روز نزدیک ظهر بود که فجران آمد کتابخانه. آن روزها من کتابدار بودم. این را، خودم خواسته بودم. از کارهای اجرایی فراری شده بودم. آمد و نشستیم و یک دمنوشِ بهلیمو، که شیرینیاش از استویا بود، برایش ریختم. تازه یاد گرفته بودم که به جای شکر، استویا استفاده کنم.