طلا و پدرش، مثل دیو وارد اتاق شدند. محمد سر به زیر انداخته بود و جنب نمیخورد. از این که طلا را دستکم گرفته بود و به آن سادگی توی تلهاش افتاده بود خودش را سرزنش میکرد. یکدفعه، دست بلند و سنگینِ پدرش، مثل پتک پشت گردنش فرود آمد و با صورت روی ظرفهای کف اتاق ولو شد.