باید حواسم را پرت کنم. دکمه کنترل تلویزیون را میزنم. نور آبی به اتاق پاشیده میشود و در نور خورشید فرومیرود و چشمهای خیس عبدالله را محو میکند. نور آبی نمیگذارد حنانه اشکهای حاجقاسم را ببیند. مثل گربه کوچکی کشوقوس میآید تنش. خودش را سپرده به نوازش و حرفهای او.