چشمانم کم کم به تاریکی می رفت. چرا نبودند؟ چرا هر چه قدر می رفتم راه طولانی تر می شد؟ صداهایــی در سـرم می پیچید: «زود باش. دیر شده. تو هیچ وقت راه را پیدا نخواهی کرد.» بقچه ام را روی زمین انداختم و صورتم را در آن فرو بردم. پاهایم زیر شن داغ، می سوختند…