سید راه افتاد و خیلی زود پاهایش یخ کرد. حرکت برایش سخت شده بود. سعی کرد بیخیال شود. مسعود همچنان داد میزد: «نرو سید. نرو سید.» اما سید در دلش نجوا میکرد اگر آخرین نذر عمرم هم باشد باید بروم. ساعت را نگاه کرد. باید قدمهایش را تندتر برمیداشت. باد، با خودش سرما و برف را میریخت روی صورت سید و این اوضاع را بدتر میکرد.